loading...
...لحظه ای در غبار تنهایی...
نوید یمنی بازدید : 8 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (1)

پسر حلقه اش را در آورد و روي پيشخوان گذاشت ، دختر نيم نگاهي به او کرد و سرش را

 پائين انداخت ، پير مرد طلافروش حلقه را روي ترازوي کوچکش انداخت ، نيم نگاهي به هر

 دوي آنان کرد ، حلقه را از روي ترازو برداشت و مشغول محاسبه قيمت شد ، پسر رويش را

 به سمت دختر برگرداند و با اشاره سر چيزي به او گفت ، شايد فقط آن دختر ميفهميد معني

 اين اشاره چيست ، او هم حلقه اش را درآورد و روي پيشخوان گذاشت ، پيرمرد اينبار نگاهي

 تعجب آميز به هر دوي آنان کرد و حلقه دختر را هم برداشت ، در حالي که مشغول محاسبه

 قيمت حلقه ها بود ، از بالاي عينگ بزرگش آندو را ورانداز ميکرد ، دختر سرش  را پائين

 انداخته بود و پسر به نقطه نامعلومي خيره شده بود ، هيچکدام چيزي نميگفتند انگار هر دو در

 دنياي ديگري سير ميکردند ، پيرمرد ترجيح داد چيزي نگويد ، دسته اسکناسي را از زير

 پيشخوان در آورد و مشغول شمارش شد ، همينطور که داشت اسکناسها را ميشمرد از شيشه

 جلوي پيشخوان چشمش به دستان آندو افتاد ، آنچنان دستان يکديگر را ميفشردند که انگار

 ميترسيدند باد بيايد و ديگري را با خود ببرد ، پيرمرد دسته اسکناس را روي  پيشخوان

گذاشت و گفت : آقا راضي باشين .پسر دسته اسکناس را برداشت و شروع به شمردن کرد ،

 هنوز چند تاي آن را نشمرده بود که دسته اسکناس را داخل جيبش گذاشت و ازپيرمرد تشکر

 کرد ، نگاهي به دختر کرد و هر دو به طرف درب مغازه رفتند ، پسر مانند عقابي که بال

 ميگشايد تا فرزندانش را از باد و طوفان در امان دارد ، دستش را به دور شانه دختر انداخت ،

 نگاه معني داري به او کرد و آهسته او را به خود فشرد ، دختر دستمالي از جيبش در آورد و

 بطرف صورتش برد وهر دو از مغازه خارج شدند .پيرمرد طلافروش با ناباوري  اين صحنه را

 تماشا ميکرد ، در تمام ساليان دور و دراز زندگيش بسيار ديده بود جواناني را که با دنيائي اميد

 و آرزو براي خريد حلقه نامزدي ميامدند و با چه ذوق و شوقي بعد ازخريد حلقه از او تشکر

 ميکردند و دست در دست هم ، لبخند زنان از آن مغازه خارج ميشدند و ميرفتند تا نوبت ديگري

 برسد . بسيار هم ديده بود کساني را که حلقه هايشان را براي فروش مياوردند و آنرا مانند

 موجود مزاحمي روي پيشخوان مياندازند تا از شرش خلاص شوند اما هرگز نديده  بود اينچنين

 عاشقانه به سراغش بيايند و وقتي حلقه هايشان را بر روي پيشخوان ميگذارند ، بغض

 گلويشان را بفشارد .پيرمرد دلش طاقت نياورد ، حلقه ها را برداشت و به شتاب از مغازه خارج

 شد ، چند قدم آنطرفتر دختر و پسر را ديد که آهسته و بدون هيچ شتابي ، انگار  سنگينترين

 وزنه هاي دنيا را به پاهايشان بسته اند ، به طرف انتهاي خيابان ميروند ، بدنبالشان دويد

و دستش را بر روي شانه پسرگذاشت ، پسر بسوي پيرمرد برگشت و گفت : بله بفرمائيد ،

پيرمرد با لحني آرام و دلنشين گفت : پسرم حلقه را که نميفروشند و سپس حلقه ها را که در دستان پر چين و چروکش بود

بسوي او دراز کرد و گفت : اين حلقه بهترين يادگار شماست ، پولش هم پيش شما بماند ، هر وقت داشتيد بدهيد ، اصلا" اين شيريني عروسيتان .

پسر نگاهي به دختر کرد و با صداي بغض آلودي به پيرمرد گفت :

اگر ميذاشتن عروسي کنيم ، حلقه هامون رو نميفروختيم .

دختر ديگر طاقت نياورد ، بغض امانش را بريده بود ، بازوي پسر را گرفت و با فشار محکمي

 بطرف خود کشيد و گفت : بيا بريم عزيزم .

پيرمرد هاج و واج کنار خيابان ايستاده بود و دور شدن آن دو نفر را نگاه ميکرد ، دستمال

کوچکي را از جبيش درآورد ، عينکش را برداشت و آهسته قطره اشکي را که از گوشه چشمش

 سرازير شده بود پاک کرد . . . . . ..........

نوید یمنی بازدید : 9 سه شنبه 07 خرداد 1392 نظرات (0)
نوید یمنی بازدید : 16 سه شنبه 07 خرداد 1392 نظرات (0)

پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه می‌کنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمی‌دانم عزیزم، نمی‌دانم!
پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه می‌کند؟ او چه می‌خواهد؟
پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همه‌ی زن‌ها گریه می‌کنند بی هیچ دلیلی!

پسرک از اینکه زن‌ها خیلی راحت به گریه می‌افتند، متعجب بود.
یک بار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می‌کند؛ از خدا پرسید: خدایا چرا زن‌ها این همه گریه می‌کنند؟
خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژه‌ای آفریده‌ام؛ به شانه‌های او قدرتی دادم تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند.
به بدنش قدرتی داده‌ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند، به دستانش قدرتی داده‌ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد.
به او احساسی داده‌ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد؛ حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند.
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد و از خطا های او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده‌ام تا هر هنگام که خواست فرو بریزد.
این اشک را منحصراً برای او خلق کرده‌ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند.

نوید یمنی بازدید : 21 سه شنبه 07 خرداد 1392 نظرات (0)
نوید یمنی بازدید : 14 سه شنبه 07 خرداد 1392 نظرات (0)

خدایا منو ببخش اگه یه وقتایی فکر میکنم وظیفه ات هست که همه چیز رو بهم بدی و یه جورایی همیشه ازت طلبکارم...
خدایا منو ببخش اگه بابت اون چیزهایی که بهم ندادی اون جور که باید شکرت رو به جا نمی آرم...
خدایا منو ببخش که همیشه تو ناخوشی ها یادم می افته که یه خدایی هم دارم...
خدایا منو ببخش که همیشه تو نمازم همه جا هستم الا در نماز...
خدایا منو ببخش یه وقتایی به خاطر نماز هیچ و پوچ و بی روحی که می خونم فکر میکنم لایق بهترین ها هستم.
خدایا منو ببخش که همیشه برای همه چیز و همه کس به اندازه ی کافی وقت دارم؛ جز برای نماز خوندن و با تو بودن...
خدایا منو ببخش که ساعتهای متوالی رو با دیگران می گذرونم ولی موقع نماز خوندن از همه ی مستحبات فاکتور میگیرم...
خدایا منو ببخش که بهت اعتراض میکنم وقتایی که دستم رو با مهربانی می گیری و از پرتگاه نجاتم میدی...
خدایا منو ببخش اگه همیشه به فکر رضای همه ی هیچ ها هستم؛ ولی به فکر رضای تو که همه هستی نیستم...
خدایا منو ببخش که فکر کردن به هیچ ها ، غبار بر دلم نشانده تا نتوانم تو را بشناسم...
خدایا منو ببخش اگه یه وقتایی تورو دشمن خودم میدونم و همه ی هیچ ها رو دوست

نوید یمنی بازدید : 14 سه شنبه 07 خرداد 1392 نظرات (0)

گنجشک به خدا گفت:لانه ی کوچکی داشتم آرامگاه خسگیم سرپناه بی کسیم

بودطوفان تو آن را از من گرفت

کجای دنــــــــــــیای تو را گرفته بودم؟؟؟؟؟

خدا گفت:

ماری در راه لانه ات بود تو خواب بودی باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین

پرگشــــــــــودی......

چه بسیــــــــــــــــــــار بلاهایی که به واسطه ی محبتم

دور کردم و تو ندانستـــــــــــه به دشمنیـــــــم برخواسته ای!!!!!!!

نوید یمنی بازدید : 15 سه شنبه 07 خرداد 1392 نظرات (0)
نوید یمنی بازدید : 12 سه شنبه 07 خرداد 1392 نظرات (0)
نوید یمنی بازدید : 12 سه شنبه 07 خرداد 1392 نظرات (0)

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد، شخصی نشست و ساعت‌ها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی‌تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص خواست به پروانه کمک کند و با یک قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد.

پروانه به راحتی از پیله خارج شد؛ اما جثه‌اش ضعیف و بال‌هایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و پرواز کند؛ اما نه تنها چنین نشد و برعکس، پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند.

آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.

گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر می‌کرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می‌شدیم؛ به اندازه کافی قوی نمی‌شدیم و هرگز نمی‌توانستیم پرواز کنیم.

نوید یمنی بازدید : 30 سه شنبه 07 خرداد 1392 نظرات (0)

شخصی بود که تمام زندگی‌اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می‌گفتند به بهشت رفته‌است. آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت می‌رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه می‌داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت‌نامه یا کارت شناسایی نمی‌خواهد، هرکس به آن‌جا برسد می‌تواند وارد شود.

آن شخص وارد شد و آن‌جا ماند. چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی‌دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستاده‌اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده‌است؛ از وقتی که رسیده نشسته و به حرف‌های دیگران گوش می‌دهد، در چشم‌هایشان نگاه می‌کند و به درد و دلشان می‌رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می‌کنند، یکدیگر را در آغوش می‌کشند و می‌بوسند. دوزخ جای این کارهانیست! بیایید و این مرد را پس بگیرید.

تعداد صفحات : 3

درباره ما
Profile Pic
به راه عمر صدها قصه دیدم سفر کرده حکایتها شنیدم نفهمیدم چه شد تا اینکه روزی سر کوی رفیق بازی رسیدم غلامم چاکرم لوتی بفرما همین ها شد همه عشق و امیدم بدون هیچ حرفی یا سوالی پیاله هرکسی داد سر کشیدم ولی افسوس با هرکه نشستم رفاقت کردمو خیری ندیدم از این دنیا و اهلش دل بریدم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    وبلاگ رو تازه ساختم نمیدونم نگه دارمش یا نه؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 28
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 13
  • بازدید سال : 156
  • بازدید کلی : 1,967